آری چه نمایش با ارزشی بود که بازیگرش شدید!  آن نمایش ترس آلود، لحظه ای که قلب عروسک پارچه ای را فشردید و از سینه درآوردید. سیلی های باد خشمگین سرد بر صورت معصوم عروسک می خورد و از چنگ های وحشی داغ روح های زخمی، خون می چکد . عقربه ی زمان کندتر از همیشه با رنگی سیاه به جلو هل داده می شد و از چکه های آن ، تابلوی نقاشی عروسک پارچه ای، خونین شده است. باران بارید. آن قدر باربد که همه چیز را با خودش برد. تمام نیکی ها و خوبی ها را ! عروسک با بدن کبود، کشان کشان در گوشه ای پنهان شد و لرزان لرزان، دست و پای کنده شده اش را وصله پینه کرد . خرناسه هایی وحشتناک در صحنه می پیچد و پرده با غروبی غم انگیز به پایین کشیده می شود. صدای قهقه ی مستانه آدمها، قدم زدنهای پی در پی و آن رد گل آلود مشمئز کننده با بویی متعفن در فضا می پیچد. چه گلهایی که برای صحنه از شوق روی پرده رفتن نمایش، پرتاب نمی شود.  یکی پیدا شده، پنهایی عروسک را مید. 


از دور به تماشای زندگی ام می ایستم . خودم را میبینم که به خود می پیچم . تصویری معصومانه  از دختری زاده نور و آرامش  که آسیب دیده است ولی میخواهد پرواز کند . 

صبح با سردرد بلند شدم . این نشان میدهد که هنوز زنده ام و درد را حس میکنم . 

تهوع و تپش دارم نشان میدهد که قلبم کار میکند  و غذایی میخورم .

خانه یمان بحث و جنجال به پا شده ، این نشان میدهد که هنوز کسانی در این خانه هستند و نفس میکشند.

دلم برای عشقم تنگ شده و احساس تنهایی میکنم ، این نشان میدهد که کسی در زندگی ام هست که به او فکر میکنم .

دلم به اندازه کوهی گرفته و غمی عجیب از بدنم بالا میرود. این نشان میدهد که هنوز زنده ام و همه چیز را احساس میکنم . 


ارزش وابسته میدانی چیست ؟! ارزش وابسته یعنی مرگ تدریجی یک رابطه . رابطه ای که در آن تو ارزشت به چیزی ، کسی یا شرایطی بستگی دارد . کاش شعور آنقدر نمی رسید و نمیفهمیدی که تا چه اندازه ارزشت وابسته است . ارزش وابسته داری و ارزش وابسته به تو ارزش و احترام میدهد . به میلشان رفتار میکنی ؟ آیا از تو رضایت دارند ؟ آیا منفعتت کامل است ؟ آیا امنیت روانی را تامین میکنی؟ اگر تو دوست داشتنی هستی به سبب چنین ارزش وابسته است . درختی که میوه ندهد را از ریشه میخواهند بکنند . مهم نیست چقدر برگ و ریشه داری . مهم نیست چقدر سبزی . تو را دوست دارند چون از دوست داشتنت خیالشان امن میشود که کسی ، چیزی یا شرایطی را امن میکنی . نه تو را برای تو . نه برای اندیشه زیبایت و وجود عشق ورزت . درست همانند رفت و آمدی که توقع سفره در آن است . 


 برایش تعریف میکنم که میگوید چه درست کنم. دیگری مانند هر روز می گوید همان غذای تکراری را بگذار. من رو به دیگری گفتم تازه خورده‌ایم، برایت ضرر دارد میخواهی بیشتر از این چاق تر شوی. بسیار تند و عصبانی به هر دویمان می گوید، هرچه که دوست دارم، می گذارم، من برده شما نیستم و ادامه میدهد و ادامه میدهد .

 این است، منتهای نیتی و بدبینی به جای عشق و محبت در ازای دادن یک نظر ساده در مورد یک چیز بسیار بی‌ارزش. به خودم می گویم سحر می دانی دلم برایت می سوزد، چرا که با همین واکنش‌های بسیار بد، مهر سکوت به دهانت زده اند . از همان دوره نوجوانی همواره در مقابل حرف ها و نظراتم، حساس، مخالف، بی توجه یا بد واکنش بوده اند و من همیشه میگفتم چرا باید چیزی بگویم وقتی قرار است سخت به سخره گرفته شوم . می دانی همواره حسرت یک خانواده و آشنایان متفکر و فهمیده به دلم تا آخر عمر خواهد ماند. حتی در نظرم باورها و اندیشه های هر کسی در هر چیزی از من قدرتمند تر است. گاهی به خود میگویم همه چیز را رها کنم و برگردم،  من که دیگر کسی را اینجا ندارم، نه کسی مانده که با او هم صحبت شوم و نه کسی حال مرا میپرسد و نه دلتنگم می شود و هر آن کس که سراغم را میگیرد دنبال یک منفعت است ، از دوست تا آشنا . فرقی ندارد ، اما وقتی آنجا بودم دلم حتی برای درخت های اینجا دلتنگ بود و حس شاعرانه ام احساساتم را به شدت رقیق و تحت فشار بسیار قرار داده بود . مانند پرنده ای شده بودم که هر چه بال میزند، احساس میکند به مقصد نمی رسد، احساس غریبگی می کردم، حتی ماه و خورشید اش را دوست نداشتم. گاهی فکر میکردم دیگر در کره زمین هم نیستم و به شدت احساس دلتنگی و ناامنی می کردم. دلم جایی آشنا میخواست ، راه رفتن و رد شدن از خیابان کنار انسانها، نه سوار شدن در ماشین و یک زندگی ماشینی و رباتیک. من گیر کرده ام. میان احساس و عقلم. میان سلامتی و پول. میان  آشنا و غریبگی.  میان نظام سرمایه داری و و نظام باورها و  فکری ام .

بیشتر رفتارهایم مورد پسند دیگران نیست، باورهایم استثنایی و خاص شده است. خودم را تنها احساس می کنم، می خواهم به کتاب خواندن بسیار روی بیاورم و دوستان صمیمی ام کتاب موسیقی و مدیتیشن باشد. نیازهایم برآورده نمی‌شود و نمی‌دانم چرا در این دنیا تا این اندازه از این جماعت دور افتاده ام. هنوز نمی‌دانم باید چه کنم. کجا و چگونه زندگی ام را ادامه بدهم. دو سال پیش مشکلم فقط کار کردن بود اما اکنون خودم را دور از هر چیزی احساس میکنم. از چیزهایی که مردم را شاد می کند، ناراحت می شوم و از مواردی که ناراحتشان می کند، دلشاد میشوم. دلم نامه نوشتن میخواهد. دوست دارم صندوق پستی ام پر از نامه های چند صفحه ای شود. تلفن همراهم را به سطل زباله بیندازم و در خانه ام به کتابخانه بزرگم سر بزنم و روی صندلی چوبی ام  تکان بخورم و بخوانم.  گرامافون را بگذارم و در کنارش دمنوش و شربت سنتی ام را بنوشم. دلم میخواهد خانه ام را با دستگاه بخور از عطر رزماری پر کنم و چیز های تازه و طبیعی بخورم . به بدنم، روحم، اندیشه ام احترام بگذارم و از هر آشغالی وجودم را پر نکنم. غرق شوم در مقالات و چیزهای که اکتشافی، نو و نظریات جدید و روزها و شبها را با آرامش و خستگی طی کنم .

برای زندگی ام آزادانه تصمیم بگیرم، راحت باشم و مسئولیت کارهایم را  به عهده بگیرم، از اشتباهاتم واهمه نداشته باشم، خودم را ببخشم و گذشته را به باد بسپارم و ذهنم را از آینده خالی کنم و کنار سگم رو به پنجره اتاقم به صدای رفت و برگشت صندلی ام فکر کنم. تو را ببینم که در اتاق کارت مشغولی و شب ها کنار من روی همان مبلی که سرم را روی پایت گذاشته‌ام، کتاب دیگری میخوانی. به جای فست فود و رخت و لباس اضافه و آنچنانی هر دو باهم کتابهای جدید میخریم و ذوق خواندن داریم و اخبار، رومه و تلویزیون را تعطیل کرده ایم، برای هم از مطالعاتمان می گوییم و ساعت ها با هم بحث های شیرین داریم، بدون آنکه کسی مزاحم زندگیمان باشد و سرزده زنگ خانه مان را بزند. هر وقت که دوست داشتیم هر فرد با فرهنگ و با اصالت و متفکری را به خانه یمان دعوت می کنیم ، یک چیز ساده و خودمانی با هم میخوریم، به تئاتر می رویم و فیلم های خنده دار تماشا می کنیم. اما این فقط یک رویاست که به حقیقت نخواهد پیوست، با اینکه بسیار محتمل تر از بقیه رویاهایم به نظر میرسد، زیرا که به شدت جامعه، خانواده و رسانه ها ما را کنترل می کنند. تا ما را از ضرب آهنگ عاشقانه و صمیمانه مان دورمان کنند. حسرت میخورم. حسرت . احساس خلأ دارم. دلم می خواهد از این تونل وحشت و غم بیرون بیاییم و در جاده دوست داشتنی خودمان که برایت شرح دادم، وارد شویم و در کنار کسانی باشیم که به شدت ما را برای خودمان و افکارمان دوست دارند و به ما اضافه میکنند تا از ما بکاهند.


ساعت ۱۲.۴۰ دقیقه ۲۵ دی ، آرنجم درد میکند . دردش به اندازه آزارهایی نیست که در کودکی دیده ام اما مرا به یاد آن روزها انداخت . بخاطر پرسیدن یک سوال بی دلیل دستم را پیچاند و دورم کرد . درد اکنونم اهمیتی ندارد . بغض شدید گلویم و اشک جمع شده در چشمانم تنها به دلیل به یاد آوردن زخم آن روزهاست . آن روزها که معصومانه در می یافتم که میشود هم دوست داشته شد و هم آزار دید . پی میبردم که دوستشان دارم زمانی که محبتم میکردند و تنفر داشتم زمانی که زیر چنگها و پاهایشان، روحم را له میکردند . کم کم آن خاطرات تلخ، محو شدند و مشغله هایم جایشان را گرفت گویی که اتفاق نیوفتاده، اما امروز حس میکنم که از زیر خروار خروار خاطره، زجر کشیدن روح و جسم با یک پیچاندن آرنج و درد، یادم آمد . تمام آن تنفر و فرار از صحنه و گرسنگی و اشک های معصومانه ی داغ یادم آمد . گرچه عصبانیت نتوانست احترام من را کم کند ، کم نخواهد کرد . در این دام نمی افتم زیرا که دلم نمی خواهد آدم بد زندگی ام باشم ، آن هم در این دنیایی که از چشمانم افتاده است.

راستش را بگویم ته دلم نبخشیدمتان، ته دلم تنفر از شما وجود دارد . اما زنها حافظه تنفرشان کوتاه است و برای همین با محبتتان ، دوستتان داشتم . فکرم مشغول این ها بود که بفهمم چگونه دوباره اسیر این دور باطل عشق و تنفر شده ام ، فهمیدم شاید در ذهنم عاشق آنهایی بودم که شبها نوازشم میکردند و روزها راهی بیرون از خانه . فهمیدم شاید ته وجود و ذهنم ، احساس میکردم میتوانم خلقتان کنم و عاشقانه دوستم بدارید . افسوس که این همه تنها یک خواب است و سرابی بیش  نیست. 

 اکنون حس میکنم که دیگر حسی به کسانی که ضربه های جسمی، عاطفی و روحی زدند ندارم . دوستشان ندارم و اگر محبتی کنم از برای خودم خواهد بود . از دور تا نزدیک . شاید فکر کنی که باز فراموش میشود ، اشتباه است که فکر کنی زیرا که امروز به آسانی یادم آمد. امروز دیگر در سن و مرحله ای نیستم که گذر ، عبور ، حذف،  برایم سخت باشد . امروز دیگر متوجه میشوم که ارزش هر انسانی برایم چقدر است . 

تنفر با این بی حسی ترکیب شده ، من غلبه میکنم تا این به بی حسی و بی تفاوتی تبدیل شود فقط بخاطر خودم .

ترجیحم تنهایی بیشتر است . 

تنها یک فرد خوب باقی مانده ، اگر روزی حضورش کم یا زشت شود مانند آنروزها. دنیایم خراب. خواهد شد ودیگر شاید ایمان به او را نیز از دست بدهم. آن زمان میان تردید و یقین، رنگ خونم را بر این تابلوی زندگی خواهم ریخت و دلم میخواهد که بروم . هراس دارم از این که گذر زمان و مشکلات بیشتر ما را تغییر دهد . نمیدانم ارزش این رابطه و من چقدر است . 

تا فراموش نشده بگویم باز بغض کردم . اشکهایم جمع شد اما سرازیر نشد . گویا این خودریزی تا آخر عمر ادامه دارد . 

از شما بابت هدیه چنین زندگی بسیار سپاس گذارم. 

شما نیز سپاسگزار باشید که به دنیای جدیدم خوشامدتان میگویم.

 

 


پرش های تونل شکه آور هستند. گاهی دانسته، تصویری نقش میبندد و گاهی فقط به یک حس ختم میشود اما همگی کبود و ملتهب هستند. در آن جا که اندوه، گناه، وحشت، خفگی، حقارت، تنهایی، تپیدگی، پرت شدن، لرز و فریاد موج میزد. هنوز از یاد نبرده ام . آن کوچه. چندهزار درد و برخورد سهمگین. تکرار مکرر دستهای گره خورده محکم و پاهای فشرده شده و یخ.  گرسنگی های مداوم و لذتهای تمام نشدنی مشمئز کننده. آن رضایت تهوع آور. از خون می نوشد و از گوشت میخورد . آن در همیشه بسته و اشکهای داغ. فکر رفتن از روی پرچین های زرد در کابوس پرتکرار و همچنان دویدن و به دام افتادن.  دامی که تمام نمیشود. یک چاقو در دست، دو صحنه تراژدی مشابه و چند زخم عمیق تا دیدن لکه های خون، ناهضمی اتفاقات سهمگین برای یک معصوم خردسال ساکت و پشت آن کابوسهایی که به اسلحه و پرتاب تیر ختم میشود. مات و مبهوت شده ام. سرم را در دستانم قایم میکنم و به زیر پتو میروم. امن ترین جای دنیا، اتاقم و زیر پتوست. اتاقی که همیشه گرم است. روح مظلومی که در چرخه کابوس، گیر افتاده و در آرزوی آرامش یک رویا، حسرت میخورد . آسمان، محدود و آن دانه دانه ستاره های اندک، قاب زندگییست . پس از سپیده، خودم را نگه داشته ام و ترس از بیرون رفتن دارم . همچنان در عذاب و گناهکارم در حالی که معصومانه ترین نقش مال من است. زندگی که طلوع و غروبی ندارد و همچنان در گرگ و میش سحر گیر افتاده است. صبح نمیشود . من، آن من معصوم، تنهاترین من دنیای من است . اشک هایش را پاک میکند و امیدوار میشود . امید را صدا میزند. امیدددد. لبخندی با اشک میزنم که تمامی افعال ماضی دور هستند. 


آری چه نمایش با ارزشی بود که بازیگرش شدید!  آن نمایش ترس آلود، لحظه ای که قلب عروسک پارچه ای را فشردید و از سینه درآوردید. سیلی های باد خشمگین سرد بر صورت معصوم عروسک می خورد و از چنگ های وحشی داغ روح های زخمی، خون می چکد . عقربه ی زمان کندتر از همیشه با رنگی سیاه به جلو هل داده می شد و از چکه های آن ، تابلوی نقاشی عروسک پارچه ای، خونین شده است. باران بارید. آن قدر باربد که همه چیز را با خودش برد. تمام نیکی ها و خوبی ها را ! عروسک با بدن کبود، کشان کشان در گوشه ای پنهان شد و لرزان لرزان، دست و پای کنده شده اش را وصله پینه کرد . خرناسه هایی وحشتناک در صحنه می پیچد و پرده با غروبی غم انگیز به پایین کشیده می شود. صدای قهقه ی مستانه آدمها، قدم زدنهای پی در پی و آن رد گل آلود مشمئز کننده با بویی متعفن در فضا می پیچد. چه گلهایی که برای صحنه از شوق روی پرده رفتن نمایش، پرتاب نمی شود.  یکی پیدا شده، پنهایی عروسک را مید. 


خانه یمان قصری دوبلکس است .  حیاط بزرگی داریم و اتاقهای بسیار . مادرم زنی مهربان و همیشه لبخند به لب دارد . به سختی عصبانی میشود و بسیار رئوف است . پدرم مردی متواضع و منطقی است ‌ او حتی از من روشن فکر تر است.او سرمایه داری متمول، خیر و بخشنده است . من و خواهرم هر دو در هنر و در کار پدر مشارکت داریم . پدرم و مادرم عاشقانه من را دوست دارند و خواهر دوقلویم هیج لحظه ای مرا تنها نمیگذارد . از بدی دنیا چند وقتی است که کابوسهایی به سراغم امده و حالم خوش نیست . در خانه مادرم دستپاچه به طرف اتاق بزرگم میدود . پیشانی ام را می بوسد و سرم را بر روی دامن پلیسه اش میگذارد و نوازشم میدهد . خواهر دوقلویم اشکهایش را مخفی میکند و پرده ها را میکشد تا نور اذیتم نکند . برایم چندین کتاب دوست داشتنی ه و اتاقم را پر از عروسک و گل کرده است . چندین شب است که بدون من نمیخوابد و با درد من درد میکشد و با هر اشکم اشک. پدرم دکتر را خبر میکند و درحالی که مادرم را دلداری میدهد به من امید میدهد که همه چیز به زودی درست میشود.  دکتر به صدای قلبم گوش میدهد و آرام در گوشم میگوید که حرفهایت را به مادرت بزن تا قلبت این گونه نکوبد . همزمان دستی بر روی شانه های گرگرفته ام میکشد و میگوید باید در آغوش خواهرت گریه کنی تا اندوه تو سبک شود. او سنگ صبور توست و اگر بدانی چقدر در کنار پدرت امن هستی هیچ وقت نمی ترسی و متهوع  نمی شوی.  حرفهایش که تمام میشود دست در دستان خواهرم خوابم میبرد. خوابی عمیق که تا فردا طول میکشد. در رویا عشق چندین ساله ام مرا طوری آرام میکند که گویی معنی غم و درد را فراموش میکنم. چشمانم را که باز میکنم همه دور هم هستیم . عشق من برگشته است. لباسم را عوض کرده اند و موهایم مرتب است ‌. پدرم دستان مادرم را محکم گرفته و لبخند میزند و مادرم باز با دلبری و آرامشی عمیق در آغوش او پنهان میشود. همه شاکر و خوشحالند. نه غم فردایی داریم و نه حسرت گذشته ای .  چنان عطری در خانه یمان پیچیده و چنان آرامشی حکم فرماست که گویی دیروز غم انگیزمان، هرگز در این خانه نبوده است . من بلاخره می خندم و زمان ایستاده است‌. 


از دور به تماشای زندگی ام می ایستم . خودم را میبینم که به خود می پیچم . تصویری معصومانه  از دختری زاده نور و آرامش  که آسیب دیده است ولی میخواهد پرواز کند . 

صبح با سردرد بلند شدم . این نشان میدهد که هنوز زنده ام و درد را حس میکنم . 

تهوع و تپش دارم نشان میدهد که قلبم کار میکند  و غذایی میخورم .

خانه یمان بحث و جنجال به پا شده ، این نشان میدهد که هنوز کسانی در این خانه هستند و نفس میکشند.

دلم برای عشقم تنگ شده و احساس تنهایی میکنم ، این نشان میدهد که کسی در زندگی ام هست که به او فکر میکنم .

دلم به اندازه کوهی گرفته و غمی عجیب از بدنم بالا میرود. این نشان میدهد که هنوز زنده ام و همه چیز را احساس میکنم . 


شب از حضور تو می درخشد و روز از وجود تو در تردید . هیاهوی روزها ما را گم کرد . نگذاشتیم آن نهال به درختی تنومند تبدیل شود . ریشه هایش را زود خشکانیدیم . طوفان زمان نمیشناسد . حتی اگر پس از آن رنگین کمان باشد ، زیر چتر اولین مهر و آفتاب تنها مانده ام . غرق در خیسی این تب داغ یاس به خود می پیچم و تو را در تونل یادگار و خاطرات جستجو میکنم . آخ صدای خنده هایمان دور تا دور فواره ها می پیچد. به چه دلیل نیرویمان تمام نشدنی بود .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عکاس | علیرضا هنرمند کانال تلگرام جوک خفن-عکس خفن و گیف و فیلم همه چی موجوده کافینا شاپ محیط ادب همه چی موجوده خرید گن لاغری | gen arena