ساعت ۱۲.۴۰ دقیقه ۲۵ دی ، آرنجم درد میکند . دردش به اندازه آزارهایی نیست که در کودکی دیده ام اما مرا به یاد آن روزها انداخت . بخاطر پرسیدن یک سوال بی دلیل دستم را پیچاند و دورم کرد . درد اکنونم اهمیتی ندارد . بغض شدید گلویم و اشک جمع شده در چشمانم تنها به دلیل به یاد آوردن زخم آن روزهاست . آن روزها که معصومانه در می یافتم که میشود هم دوست داشته شد و هم آزار دید . پی میبردم که دوستشان دارم زمانی که محبتم میکردند و تنفر داشتم زمانی که زیر چنگها و پاهایشان، روحم را له میکردند . کم کم آن خاطرات تلخ، محو شدند و مشغله هایم جایشان را گرفت گویی که اتفاق نیوفتاده، اما امروز حس میکنم که از زیر خروار خروار خاطره، زجر کشیدن روح و جسم با یک پیچاندن آرنج و درد، یادم آمد . تمام آن تنفر و فرار از صحنه و گرسنگی و اشک های معصومانه ی داغ یادم آمد . گرچه عصبانیت نتوانست احترام من را کم کند ، کم نخواهد کرد . در این دام نمی افتم زیرا که دلم نمی خواهد آدم بد زندگی ام باشم ، آن هم در این دنیایی که از چشمانم افتاده است.

راستش را بگویم ته دلم نبخشیدمتان، ته دلم تنفر از شما وجود دارد . اما زنها حافظه تنفرشان کوتاه است و برای همین با محبتتان ، دوستتان داشتم . فکرم مشغول این ها بود که بفهمم چگونه دوباره اسیر این دور باطل عشق و تنفر شده ام ، فهمیدم شاید در ذهنم عاشق آنهایی بودم که شبها نوازشم میکردند و روزها راهی بیرون از خانه . فهمیدم شاید ته وجود و ذهنم ، احساس میکردم میتوانم خلقتان کنم و عاشقانه دوستم بدارید . افسوس که این همه تنها یک خواب است و سرابی بیش  نیست. 

 اکنون حس میکنم که دیگر حسی به کسانی که ضربه های جسمی، عاطفی و روحی زدند ندارم . دوستشان ندارم و اگر محبتی کنم از برای خودم خواهد بود . از دور تا نزدیک . شاید فکر کنی که باز فراموش میشود ، اشتباه است که فکر کنی زیرا که امروز به آسانی یادم آمد. امروز دیگر در سن و مرحله ای نیستم که گذر ، عبور ، حذف،  برایم سخت باشد . امروز دیگر متوجه میشوم که ارزش هر انسانی برایم چقدر است . 

تنفر با این بی حسی ترکیب شده ، من غلبه میکنم تا این به بی حسی و بی تفاوتی تبدیل شود فقط بخاطر خودم .

ترجیحم تنهایی بیشتر است . 

تنها یک فرد خوب باقی مانده ، اگر روزی حضورش کم یا زشت شود مانند آنروزها. دنیایم خراب. خواهد شد ودیگر شاید ایمان به او را نیز از دست بدهم. آن زمان میان تردید و یقین، رنگ خونم را بر این تابلوی زندگی خواهم ریخت و دلم میخواهد که بروم . هراس دارم از این که گذر زمان و مشکلات بیشتر ما را تغییر دهد . نمیدانم ارزش این رابطه و من چقدر است . 

تا فراموش نشده بگویم باز بغض کردم . اشکهایم جمع شد اما سرازیر نشد . گویا این خودریزی تا آخر عمر ادامه دارد . 

از شما بابت هدیه چنین زندگی بسیار سپاس گذارم. 

شما نیز سپاسگزار باشید که به دنیای جدیدم خوشامدتان میگویم.

 

 

شاید ,تنفر ,زندگی ,میکنم ,روزها ,یادم ,امروز دیگر ,فهمیدم شاید منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه آنلاین مشهد آزمایشی هیئت بیت العباس تهران گوناگون سامانه ارسال نظر به وبلاگ های بلاگفا ویرافایل bookteb اموزش علوم تغذیه گیاهان آکواریومی netbama